قصه کپلی در جنگل اسرارآمیز

فرم ورود به مربیآموز

خرید اشتراک

مربیآموز

مربیآموز

قصه کپلی در جنگل اسرارآمیز
قصه کپلی در جنگل اسرارآمیز
انتشار شده در 1403/10/19 با 364 بار مشاهده

موضوعات قصه:

  • دوستی و مهربانی
  • شجاعت در برابر ترس
  • عجایب طبیعت و پذیرش تفاوت‌ها

یکی بود، یکی نبود …
در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت. در انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد. با این‌که جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا زندگی می‌کرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم می‌زد و برای حیوانات کوچک غذا می‌برد. با درختان حرف می‌زد و برای قارچ‌ها و بوته‌های تمشک آواز می‌خواند.
یک شب که کپلی‌ به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگي آمد بیرون. کپلی‌، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.
گرگ تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند. کپلی‌ خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد. من، هر شب، در این جنگل قدم می‌زنم. راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکی‌های زیاد و خوش‌مزه‌ای آورده‌ام.»
آن شب، گرگ و کپلی‌، در کنار هم، شام خوش‌مزه‌ای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.
تا به حال، به جنگل رفته‌ای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آن‌جا دیدی؟

واحدکار حیواناتگرگچالش ذهنیدوستی و محبتترس و شجاعت
فایل های پیوست
    اعلان
    جهت مشاهده و دانلود فایل ضمیمه وارد حساب کاربری خود شوید.
نظرات

ما همه نظرات رو می‌خونیم و پاسخ میدیم

خیلی خوب!
نام خود را وارد کنید.
 
لطفا شماره موبایل خود را بصورت 09XXXXXXXX وارد نمایید.
خیلی خوب!
نظرت رو برامون بنویس.
مطالب مرتبط
مطالب پیشنهادی
نسخه جدید آماده است!
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو