قصه شیر بد جنس و روباه باهوش

فرم ورود به مربیآموز

خرید اشتراک

مربیآموز

مربیآموز

قصه شیر بد جنس و روباه باهوش
قصه شیر بد جنس و روباه باهوش
انتشار شده در 1401/8/4 با 608 بار مشاهده

یکی بود یکی نبود. در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری پیر زندگی می کرد. او آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی توانست برای خودش شکاری پیدا کند. آقا شیر از گرسنگی بسیار ضعیف شد. پس با خودش فکر کرد و بالاخره راه حلی پیدا کرد.

او تصمیم گرفت در غارش دراز بکشد و خودش را به مریضی بزند و وقتی دیگران به ملاقاتش آمدند، آن ها را شکار کند. شیر پیر نقشه ی پلیدش را عملی کرد. در غارش دراز کشید و منتظر ماند. حیوانات زیادی به ملاقات شیر آمدند، اما شیر بدجنس همه ی آن ها را شکار کرد.

یک روز، روباه به ملاقات آقای شیر آمد، اما از آن جایی که روباه طبیعتاً حیوان زرنگ و باهوشی است، دم در غار ایستاد و اطراف غار را وارسی کرد. حس ششم روباه به کمکش آمد و متوجه ی موضوع شد. بنابراین روباه از بیرون غار با صدای بلند پرسید، آقای شیر، خدا بد نده، چطوری؟

شیر گفت: اصلاً حالم خوب نیست. حالا چرا بیرون ایستادی، بیا تو؟

روباه باهوش جواب داد: خیلی دلم می خواهد از نزدیک حال شما را بپرسم، اما نمی توانم. چون تمام ردپاها نشان می دهد که حیوانات وارد غار شده اند ولی هیچ کدام برنگشته اند. منم که احمق نیستم، پس از همین بیرون احوال شما را می پرسم.

بعد روباه به سمت جنگل برگشت و همه چیز را برای بقیه ی حیوانات تعریف کرد.

روباهشیرواحدکار حیوانات
نظرات

ما همه نظرات رو می‌خونیم و پاسخ میدیم

خیلی خوب!
نام خود را وارد کنید.
 
لطفا شماره موبایل خود را بصورت 09XXXXXXXX وارد نمایید.
خیلی خوب!
نظرت رو برامون بنویس.
مطالب مرتبط
مطالب پیشنهادی
نسخه جدید آماده است!
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو