قصه تولد حضرت محمد

فرم ورود به مربیآموز

خرید اشتراک

مربیآموز

مربیآموز

قصه تولد حضرت محمد
قصه تولد حضرت محمد
انتشار شده در 1397/1/18 با 369 بار مشاهده

یک شب همین که نماز بچه ها تمام شد محمد از بابابزرگ پرسید : بابا بزرگ ، محمد یعنی چه ؟
بابابزرگ دستی روی سر او کشید و گفت : یعنی حمد شده ، ستایش شده .
- بابابزرگ چرا اسم مرا محمد گذاشتید ؟
– خب عزیزم ، من و بابا و مادرت حضرت محمد (ص) را خیلی دوست داشتیم . دلمان می خواست تو در اخلاق و رفتار از او پیروی کنی .
پدر بزرگ دستی روی سر علی کشید و گفت : همین طور حضرت علی را ، او را هم خیلی دوست داشتیم . پس اسم این یکی پسرمان را علی گذاشتیم
علی گفت : معنی این اسم چیست ؟
– یعنی برتر ، معمولا علی به آدم هایی می گویند که بزرگ ، بلندنظر ، باارزش و شریف باشند .
سپیده گفت : من چی ؟
بابابزرگ گفت : اسم تو را می خواستیم بگذاریم فاطمه ، اما اسم مادرت فاطمه بود . خواستیم بگذاریم زهرا ، اما اسم خاله و عمه ات هر دو زهرا بود .اسم تو را از قرآن انتخاب کردیم . قرآن را باز کردیم سوره ی فجر آمد . معنای فجر سپیده است . در نام گذاری بچه ها اسم باید زیبا و با معنا باشد .
بعد بابابزرگ گفت : هر شب یک قصه از زندگی حضرت محمد را برای شما تعریف می کنم .
محمد بابابزرگ را بوسید و گفت : بابابزرگ معلم ما می گوید : بدون آشنایی با زندگی حضرت محمد فهمیدن قرآن سخت است .
– بله اما شناخت زندگی پیامبر هم بدون اشاره ها و سرنخ هایی که قرآن می دهد هم دقیق نیست .
سپیده گفت : پس باید کلی قصه از زندگی پیامبر برای ما تعریف کنی .
علی گفت : شبی یکی .
بابابزرگ خندید و گفت : هر شب یکی …اصلا چطور است امسال هر شب قصه های زندگی حضرت محمد ( ص) را یکی یکی برای شما تعریف کنم. سپیده گفت : بابابزرگ از اول اول بگو .

از دوردست های مکه صداهایی می آمد . شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد . جمعه بود . باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد . در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت .
پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . چثه اش متوسط بود . دست و بازوهایش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هایش بلند .
مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبانده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بد . انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت .
پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود .
روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد را محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود .
از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند .
آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد .
آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . همیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است .  حضرت موسی از او خبر داده است . داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده است .

میلاد حضرت رسول صمبعث
نظرات

ما همه نظرات رو می‌خونیم و پاسخ میدیم

خیلی خوب!
نام خود را وارد کنید.
 
لطفا شماره موبایل خود را بصورت 09XXXXXXXX وارد نمایید.
خیلی خوب!
نظرت رو برامون بنویس.
مطالب مرتبط
مطالب پیشنهادی
نسخه جدید آماده است!
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو