قصه فروتنی پیامبر صلی الله علیه و آله

فرم ورود به مربیآموز

خرید اشتراک

مربیآموز

مربیآموز

قصه فروتنی پیامبر صلی الله علیه و آله
قصه فروتنی پیامبر صلی الله علیه و آله
انتشار شده در 1396/8/21 با 315 بار مشاهده

بچه ها! می دونید پیامبر مهربون و خوش اخلاق ما، چقدر بزرگ و بزرگوار بودند. خوب، الآن یک قصه براتون تعریف می کنم تا این مطلب برای همتون ثابت بشه. آخرین روزهای عمر شریف پیامبر بود. یک روز اون حضرت به مسجد اومد و با مردم خداحافظی کرد و به اون ها گفت: «ای مردم! هر کس به گردن من حقی دارد، بیاید و حق خودش رو از من بگیرد. اگر من حق کسی را گرفته ام به من بگوید تا به او برگردانم». همه ساکت بودند که یک نفر از جا بلند شد و گفت: ای پیامبر! روزی شما از کوچه ما می رفتید و چوبی در دستتان بود که با آن اسب خود را به جلوحرکت می دادید، اما این چوب بر شانه من خورد. پیامبر بزرگ ما، با این که پیامبر خدا بود و مقام بلندی داشت، از حرف مرد ناراحت نشد و گفت: «ای مرد! نزدیک بیا و این چوب را بگیر و هر کاری با تو کردم، تو در مورد من انجام بده».

مرد نزدیک آمد، اما از این حرف خودش شرمنده شد و خجالت کشید، اشکش جاری شد و بغضش ترکید و بدن پاک پیامبر صلی الله علیه و آله را مثل یک گل بهشتی خوشبو بویید.

شهادت حضرت رسول صقتل آخر صفرمیلاد حضرت رسول صمبعث
نظرات

ما همه نظرات رو می‌خونیم و پاسخ میدیم

خیلی خوب!
نام خود را وارد کنید.
 
لطفا شماره موبایل خود را بصورت 09XXXXXXXX وارد نمایید.
خیلی خوب!
نظرت رو برامون بنویس.
مطالب مرتبط
مطالب پیشنهادی
نسخه جدید آماده است!
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو