قصه شنل قرمزی

فرم ورود به مربیآموز

خرید اشتراک

مربیآموز

مربیآموز

قصه شنل قرمزی
قصه شنل قرمزی
انتشار شده در 1401/8/7 با 457 بار مشاهده

مادرش گفت : عزيزم يكراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نكن در ضمن با غريبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهاي فراواني وجود دارد

شنل قرمزي گفت : مادرجون ، نگران نباش . من دقت مي كنم

اما وقتي در جنگل ، چشم او به گلهاي زيبا و دوست داشتني افتاد ، نصيحتهاي مادرش را فراموش كرد .

او تعدادي گل چيد و به پرواز پروانه ها نگاه كرد و به صداي قورباغه ها گوش داد .

شنل قرمزي از اين روز گرم تابستاني خيلي لذت مي برد و متوجه نزديك شدن سايه سياهي كه پشت سرش بود ، نشد .

ناگهان يك گرگ جلوي او ظاهر شد

گرگ با لحن مهرباني گفت : دختر كوچولو ، چيكار مي كني ؟

شنل قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر بزرگم بروم . او در ميان جنگل ، نزديك نهر زندگي مي كند

شنل قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد .

در همان وقت ، گرگ از راه ميان بر ...

گرگ دويد و به منزل مادر بزرگ رسيد و آهسته در زد

مادربزرگ تصور كرد ، كسي كه در مي زند ، نوه اش است . گفت : اوه عزيزم ! بيا تو . بيا تو . من نگران بودم كه اتفاقي در جنگل برايت رخ داده باشد

گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دويد .

مادربزرگ بيچاره دويد و داخل يك كمد شد و درش را بست . گرگ هركار كرد نتواست در كمد را باز كند .

گرگ صداي پاي شنل قرمزي را شنيد , به سمت تخت مادر بزرگ دويد لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چين داريرا به سر كرد

چند لحظه بعد ، شنل قرمزي در زد .

گرگ به رختخواب پريد و پتو را تا نوك دماغش بالا كشيد و با صدايي لرزان پرسيد : كيه ؟

شنل قرمزي گفت : منم

گرگ گفت : اوه چطوري عزيزم . بيا تو

وقتي شنل قرمزي وارد كلبه شد ، از ديدن مادربرزگش تعجب كرد

شنل قرمزي پرسيد : مادر بزرگ چرا صداتون اينقدر كلفت شده آيا مشكلي پيش آمده ؟

گرگ ناقلا گفت : من كمي سرما خورده ام و در آخر حرفهايش چند سرفه كرد تا شنل قرمزي شك نكند

شنل قرمزي به تخت نزديكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهاي بزرگي داريد .

گرگ گفت : عزيزم با آن بهتر صداي تو را مي شنوم

شنل قرمزي گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهاي بزرگي داريد .

گرگ گفت : چه بهتر عزيزم با آن بهتر تو را مي بينيم

در حاليكه شنل قرمزي صدايش مي لرزيد گفت : اما مادربرزگ چه دندانهاي بزرگي داريد ؟

گرگ گفت : براي اينكه تو را بهتر بخورم عزيزم . گرگ از تخت بيرون پريد و دنبال شنل قرمزي دويد

شنل قرمزي خيلي دير متوجه شده بود ، آن شخصي كه در تخت بود مادربرزگش نيست بلكه يك گرگ گرسنه است .

او بطرف در دويد و با صداي بلند فرياد كشيد : كمك ! گرگ !

مرد جنگلباني كه آن نزديكي ها هيزم مي شكست صداي او را شنيد و تا آنجاي كه در توان داشت با سرعت بطرف كلبه دويد .

مادربزرگ وقتي صداي نوه اش را شنيد و فهميد او در خطر است از كمد بيرون آمد و ملحفه تخت را روي گرگ انداخت با يك چتر كه در داخل كمد گير آورده بود به سر گرگ كوبيد

در همين موقع جنگلبان رسيد و به مادر بزرگ كمك كرد و گرگ را اسير كردند

شنل قرمزي بغل مادر بزرگش پريد و در حاليكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه كردم ديگر با هيچ غريبه اي صحبت نمي كنم .

جنگلبان گفت : شما بچه ها بايد اين نكته مهم را هيچوقت فراموش نكنيد .

مرد جنگلبان گرگ را از خانه بيرون آورد و به قسمتهاي دور جنگل برد ، جائيكه ديگر او نتواند كسي را اذيت كند .

شنل قرمزي و مادربزرگش يك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .

واحدکار حیواناتگرگمادربزرگ
نظرات

ما همه نظرات رو می‌خونیم و پاسخ میدیم

خیلی خوب!
نام خود را وارد کنید.
 
لطفا شماره موبایل خود را بصورت 09XXXXXXXX وارد نمایید.
خیلی خوب!
نظرت رو برامون بنویس.
مطالب مرتبط
مطالب پیشنهادی
نسخه جدید آماده است!
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو